گوينده تلويزيون اعلام کرد که ايران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را قبول کرده است. قبول قطعنامه از طرف ايران يعني پايان جنگ و بسته شدن باب شهادت در جبهه ها.

                                                                                                                                         
 به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند قسمت دوم خاطرات سردار علي ناصري یکی از فرماندهان دفاع مقدس است. ایشان از آزادگانی است که بعد از 5 سال که در بند رژیم بعث عراق بود به همراه بقیه اسرا به میهن بازگشت. *در اردوگاه رسم شده بود که اسيران يکي دو زبان خارجي را، مثل عربي، انگليسي و گاهي فرانسه و آلماني، فرا مي گرفتند. روزي يکي از اسراي خوزستاني در نامه اي به مادرش نوشته بود:« مادر! نمي دانم با چه زباني از زحمات و مهرباني هاي تو تشکر کنم. » مادر به تصور آنکه فرزندش در ايام اسارت چند زبان خارجي ياد گرفته است، نوشته بود: « فرزندم برايم بنويس که تا حالا چند زبان و چه زبانهايي ياد گرفته اي. » آن بنده خدا که هيچ زباني ياد نگرفته بود، مانده بود که چه پاسخي براي مادرش بنويسد.
يک نفر بود به نام عبد الحسين که اهل روستاهاي بوشهر بود. دهاتي ساده و بي شيله پيله اي بود. با من دوست بود و گاهي با هم قدم مي زديم. غالباً از خرش حرف مي زد و در باب قد و قامت، زور و زيبايي الاغي که در روستا داشت، با من سخن مي گفت. مي گفت: - خيلي دلم براي خرم تنگ شده. يک دفعه از من خواست تا براي خانواده اش نامه اي بنويسم. گفت بنويس:« پدر و مادر جان از خرم بگوييد.»
- من گفتم: بابا اين چه نامه اي است؟ - خيلي جدي گفت: تو بنويس: « از خرم بگوييد. حالش چطور است. به او کاه و جو مي دهيد؟ مواظبش باشيد. اگر مي توانيد عکسي از او بگيريد و برايم بفرستيد! » جالب آنکه پدر و مادرش هم در جواب نوشتند: « عبد الحسين جان! حال خرت خوب است. چون ما دوربين عکاسي نداريم، به جاي آن عکس خر ديگري را برايت فرستاديم. چه فرق مي کند، خر، خر است. » عبدالحسين نامه را حفظ کرده بود و در آسايشگاه بلند بلند مي خواند. کارت پستال خر را هم بالاي سرش روي ديوار زده بود.
تير ماه 1367 بود. گرماي رمادي بيداد مي کرد. ساعت ده، يازده شب بود. تلويزيون روشن بود و داشت برنامه هاي عادي خود را پخش مي کرد که ناگهان برنامه قطع شد و تصوير آبي رنگي پخش شد و چند بار نوشت که به زودي بيانيه مهمي پخش خواهد کرد. هر يک از ما مشغول به کاري بوديم. با پخش خبر دست از کار و حرف کشيديم و به تلويزيون چشم دوختيم .
هر کدام فکري مي کرديم. من اطمينان داشتم که خبر مهمي خواهد بود. عراق ظرف ماه ها و هفته هاي اخير پيش رويهايي در جبهه کرده بود و از همه مهمتر موفق شده بود فاو را از نيروهاي ايراني پس بگيرد. نگران شدم. با خود حدس مي زدم که شايد عراق جاي ديگري را فتح کرده باشد.
در اين افکار بودم که گوينده تلويزيون اعلام کرد که ايران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را قبول کرده است. قبول قطعنامه از طرف ايران يعني پايان جنگ و بسته شدن باب شهادت در جبهه ها. هشت سال جنگيده بوديم، نزديکترين دوستان و عزيزان را از دست داده بوديم، شاهد تکه تکه شدن هم رزمانمان بوديم، سالها اسارت و ظلم و تحقير عراقي ها را تحمل کرده بوديم، اما دلمان به اين خوش بود که سرافرازانه مي جنگيم و از دين، شرف، ميهن و انقلابمان پاسداري مي کنيم، از شنيدن خبر قبول قطع نامه توسط ايران شوکه شدم.
همه چيز را در هم ريخته و حتي تمام شده مي ديدم. با خود گفتم: شايد عراق دروغ مي گويد! تلويزيون عراق با نوشته هاي آبي در زمينه سفيد، شروع کرد به پخش ترجمه عربي آن قسمت از نامه حضرت امام خميني (ره) که اشاره به نوشيدن جام زهر دارد. لحن گوينده بسيار حزين بود و يا ما فکر مي کرديم که چنين است. در آسايشگاه، قاطع و اردوگاه 2 حالت متضاد پيش آمد. عده اي که از جنگ و اسارت خسته شده بودند شروع کردند به شادي و پايکوبي و معدودي زانوي غم در بغل گرفتند و گريستند و ناليدند و آرزو کردند اي کاش مرده بودند و چنين روز و شبي را نمي ديدند.
دسته اول با اعتراض به دومي ها مي گفتن: براي چه گريه مي کنيد. جنگ و برادر کشي تمام شد و مي رويم خانه مان. اين بده؟ گريه داره؟ اما برخي مي گفتند: اي کاش تا آخر عمر در اسارت مي مانديم و امام جام زهر را نمي نوشيد. از بيرون آسايشگاه صداي شادي و هلهله و شليک تير به گوش مي رسيد. تلويزيون عراق نيز شادي و پايکوبي مردم بغداد را نشان مي داد. شب بود و چه شب سنگيني. برخي از ما تا صبح خواب به چشمانمان راه نيافت و با درد، گريستيم.
فرمانده عراقي اردوگاه شروع به سخنراني کرد: – من به شما قبول قطع نامه و پايان جنگ را تبريک عرض مي کنم. ان شاء الله ديگر جنگ تمام است. مسئوليتي به ما محول کرده بودند و موظف بوديم آن را به نحو احسن انجام دهيم. نرويد ايران و همه تان بدي ما را بگوييد. ان شاء الله دو کشور عراق و ايران دو همسايه و دوست خواهند بود. ما به ايران سفر مي کنيم و شما براي زيارت به عراق مي آييد.
او به عربي سخن مي گفت و مترجم حرفهايش را براي اسرا ترجمه مي کرد. ابراهيم مجدم، يکي از مسئولان آسايشگاه، براي من تعريف کرد: - پس از پايان سخنراني فرمانده اردوگاه رفتم نزدش و به او گفتم: - سيدي! جنگ تمام نمي شود و ما هم نمي رويم.
– چطور؟ چرا نمي رويد؟
– سيد رئيس شما (صدام) يک سال است که قطع نامه را قبول کرده، اما جنگ تمام نشد و ما هم مانديم. فرمانده عراقي جواب مي دهد: - سيد رئيس ما با خميني شما فرق ميکند. جنگ تمام شد، چون خميني شما مي خواهد. ماه مبارک رمضان بود. نيمه شبي آمدند آسايشگاه و چند نفر داوطلب خواستند تا براي آوردن سحري بيرون بروند. عده زيادي داوطلب شدند. عراقيها چند نفر را انتخاب کردند و بردند. وقتي که برگشتند با شگفتي و شادماني گفتند: - بيرون چقدر قشنگ بود. آسمان يک دست سياه بود و ستاره ها در دل آن مي درخشيدند. طوري حرف مي زدند که گويي براي نخستين بار در عمرشان آسمان شب و ستاره ها را ديده اند. ديگران با غبطه و آه به سخنان آنان گوش مي دادند. اسيراني بودند که سالها آسمان پُرستاره را نديده بودند. در اسارت، خواسته هاي انساني چنان سطح نازلي پيدا مي کند که حتي تصورش براي انسانهايي که تجربه اسارت نداشته اند، مشکل است.
– برادران عزيز! بر حسب قرائن و شواهدي که معلومه، حضرت امام از اين دنيا رفته. ناگهان بغض فرو خورده بچه ها شکست و صداي گريه و ناله و شيون بلند شد. - ... ولي راه امام، ياد امام، منش امام ماندني است. مرگ حق است. پيغمبر و ائمه معصومين که از اين دنيا رفتند، اسلام و قرآن پا برجا ماند و اکنون نيز خواهد ماند. با رفتن امام خميني ...
صداي ضجه و گريه بلند شد. بغض گلوي خودم را هم گرفته بود و متعجب نبودم که در آن احوال، چطور اين کلمات از دهانم خارج مي شود: - اي امام تو خيلي خوب بودي. شجاعت، تقوا، صلابت و مردم داري تو بي نظير بود. تنها يک گِلِه از تو داريم. ما زير کابلها و ضربات دشمن به عهد خود وفا کرديم و تو را تنها نگذاشتيم، اما تو اي امام، اي محبوب دلها، چرا ما را تنها گذاشتي و رفتي؟ چرا؟ صداي جيغ و فرياد بلند شد و يکي دو نفر از بچه ها غش کردند. تمام بدنم مي لرزيد و احساس مي کردم قلوه سنگي در گلويم گير کرده و دارم خفه مي شوم. يکي از بچه ها گفت: - آقاي کردوني بسه! بچه ها غش کردند. – چرا صحبت نکنم؟ برادر! اگر مي خواهيد اشک ماتم بريزيد، براي چه کسي بهتر از امام ... امام خيلي گردن ما حق دارد. از دور خاک ايران را که ديدم حالي به حالي شدم. اين خاک بوي خون مي دهد. جوانان بسياري براي آزاد نگه داشتن آن از جان شيرين خود گذشتند. آن روز اول شهريور 1369 بود. در اين روز تاريخي بود که من پس از سالها اسارت به خانه بازگشتم و فصل جديدي در زندگي ام آغاز شد. فصل زندگي در خانه و کاشانه خودم، فصل آزادي.
وقتي در مرز خسروي به نقطه صفر مرزي رسيديم و پرچم سه رنگ ايران را ديديم، همه بي اختيار گريه کرديم. عراقيها به هر اسير ايراني که از اتوبوس پياده مي شد، قرآني هديه مي کردند و او را تحويل ايران مي دادند. بچه هاي سپاه در مرز جمع شده بودند. مرتضي قرباني هم بود. اول مرا نشناخت.
او هميشه مرا با ريش ديده بود. وقتي خودم را معرفي کردم، شناخت و در آغوش گرفت. خم شدم و آرم سپاه روي سينه اش را بوسيدم. عکس آيت الله خامنه اي همه جا پخش بود. چقدر پير شده بود! رفتم و عکس را بوسيدم. ما را سوار اتوبوس کردند و به راه افتاديم. داخل اتوبوس ما يک روحاني بود که وظيفه داشت فشرده اي از تاريخ جنگ و پس از جنگ را براي ما شرح دهد. برخي حرفها تازگي داشت. راديو کرمانشاه به طور مستقيم مراسم ورود اسرا به ايران را پخش مي کرد.
در مسير مردم شهرها و روستا ها کنار جاده صف کشيده بودند و از ما استقبال مي کردند. زنان و دختران دست روي اتوبوس مي کشيدند و مي گريستند. از ديدن آن صحنه بغض گلويم را گرفت. ناخودآگاه ياد شهدا افتادم. جايشان حسابي خالي بود. عده اي عکس به دست به ما نزديک مي شدند و به دنبال عزيزانشان مي گشتند. آنان پدر و مادر مفقود الاثرها بودند. پایان/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس